ميگم من فکر نميکردم واقعاً جواب بگیرم، ولی دیروز براش نامه نوشتم. گفتم ميگن تو عاشق بودی، ميگن حاجت ميدی. یا ختم به خیرش کن یا دلم رو بکَن!» و جواب داد.»
ميگه آره حضرت زهرا زود جواب ميده. من هميشه ميگم شما چهاردهتایید و فقط تو زنی! منم زنم! حاجتم رو بده.»
ميگم گریه نکن دیوونه! من خوبم! واقعاً خوبم! من یه سال داشتم ميسوختم و الآن تو به سطل آب برداشتی ریختی روی سر من. من سوختهام. هنوز درد دارم ولی دیگه نميسوزم، دیگه چشم به راه
۲ شب قبل بهش پیام داده بودم و ميخواستم سر صحبتو باز کنم که نشد . تو حرفهاش
فهميدم حس ميکنه چندین سال! از من کوچیک تره !!!
۱۶ ام صبح بود که مریضم فوت شد علیرغم تمام تلاش هایی که واسش کردم/کردیم.
حالم خیلی گرفته شد
هم غصه ميخوردم هم ميترسیدم
برگشتم خوابگاه و خوابیدم تا ۱ بعد پاشدم و رفتم سر کلاس
دیدمش و بی قرار تر شدم . حالم واقعا بد بود
هم بابت دیدنش ، همين که حس ميکردم دلم ميخواد باهاش عشق رو تجربه کنم هم بابت
مریضی که صبح از دست داده بودم.
سلام دوست عزیز
اميدوارم در حالی که داری این مطالب رو ميخونی خوب و سرحال باشی.
تو این نوشته که توی ویرگول منتشر کردم، داستان زبان یادگرفتن خودم رو برای شما تعریف کردم. من از این داستان البته هدفی دارم و اميدوارم شما هم فایده لازم رو از نوشته ببرین.
نوشته من شامل 5 قسمت خواهد بود:
یادگیری زبان قبل از ورود به کلاسهای فشرده تافل
دوره یادگیری زبان انگلیسی بعد از کلاسهای فشرده تافل
شروع یادگیری زبان فرانسه با معلم و کلاس
دوره خودآموزی زبان فرا
قسمت تلخ ماجرا اینجاست که دوسش دارم ولی نميدونه . ميدونم اون حسی بهم نداره ولی دوسش دارم .هرچند وقت بی خیالش ميشم و ميگم من فراموشش کردم اما باز هم ميبینم نهدوسش دارم
حتی اگه اميدی بود به اینکه اونم حسی داشته باشه ميشد یه جوری رفت بهش گفت
نمت ميگه اون دنبال درو دافاست .ریان ميگه اون تو این فازا نیست .حسن ميگه به دردت نميخوره .ولی من ؟ هنورز بهش فکر ميکنم .هنوز دوسش دارم. فکر ميکردم از شهرشون برم فراموش ميشه نشد نميشه اینکه چرا د
محدثه تو قشنگترین هدیه زندگی من از کلاس سوم ابتدایی هستی
از زمانی که دوستیمون شکل گرفت تاالان هیچوقت قهر نکردیم دعوا نکردیم همو نرنجوندیم
امروز که منو تو خواب بیدار کردی گفتی بپرر جلو درتونم سریعع
بهترین صبح زندگیم شد و وقتی دیدمت تک تک خاطراته قشنگ دوستیمون جلوی چشمام اومد
بغل همون بغله هميشگی بود همونقدر محکم همونقدر امن
امروز که اومدی واقعا خجالت کشیدم و خودمو سرزنش کردم بابته اینکه این مدت ازت خبری نگرفتم
راستش هنوز تو اولین و
از مچ دست و شانه ها شروع مى شود و کم کم در همه ى اندامها موجى از حرکت یا کشش مى افتد.
هنوز درد بعضى عضله ها مثل کف دست از روزهاى قبل باقى است. بعضى هایشان که انگار تازه کشف شده اند. نمى دانم تا حالا کجا بوده اند!
این توصیه ى آقاى مهدوى پور که هر حرکتى را بعد از انجام دادن لمس کنیم برایم شگفت انگیز است. در چند حرکت جا خوردم که دارم فرمان چنین حرکتى را به کجاى خودم مى دهم؟! مثل آنجا که روى کمر دراز کشیده بودم و باید به نوبت پاها را بالا مى بردم. راس
معشوق پاییزی من، سلام!
نميدانم از آخرین نامهای که برایت فرستاده بودم چند روز ميگذرد ولی به خاطر دارم که بهار بود، حالا اما بهار رفته و جای خود را به تابستانی گرم داده است.
آنگلبرگ در این تابستان مطبوع سرشار از زيبايي شده، ميوههای نوبرانه و گلهای رنگارنگش هر جنبندهای را به ذوق وا ميدارد!
امروز صبح با تقتقهای در حیاط و بعد کوبیده شدن دستانی کوچک و ظریف بر در خانهام بیدار شدم، از اتاقم که بیرون آمدم نور ملایم و گرمای مطبوع تاب
جهان هستی نمادی از لطف، مهربانی، علم، قدرت، حکمت و. خداست به طوری که بدون آفرينش، صفات جمال و جلال خدا مخفی و پنهان ميماند.
خلقت جهان نتیجه صفات خداوند است. خداوند فیض و بخشش دارد و لازمه آن این است که هر چه امکان وجود دارد، فیض و هستی خداوند را دریافت کند و چون قابلیت وجود برای جهان هستی بود، خداوند آن را آفرید؛ بنابراین جهان هستی، نشاندهنده صفات خداوند است. ازاینرو هستی بخشی جهان، با تمامي نظم و زيباييش و صورتگری انسان با تمامي استع
به گمانم به اندازهی همهی روزهایی که دوست داشتم بزرگ شوم و از عالم بچّگی رهایی یابم، به همان اندازه هم پیرتر شدهام. هر چند که موهایم هنوز سفید نشدهاند. هر چند چین به پیشانیام نیفتاده، عصا به دست ندارم و فراموشی هم نگرفتهام. تازه بچّههایم مرا به خانهی سالمندان نگذاشتهاند و ترکم نکردهاند. ولی خب پیرشدن که به سفیدشدن موها و چینِ پیشانی و عصا به دست داشتن و خانهی سالمندان نیست، هست؟ من ابعاد روحم پیر شده، زاویههای احساسم،
منقبت
ہے راستہ خدا سے یہی اتصال کا
تابع عمل ہو عشقِ علی کے خیال کا
انسان قدسیوں سے سوا پا گیا کمال
قطرہ پیا جو عشق کے آبِ زلال کا
کعبہ سجائے بیٹھا ہے سینے پہ آج بھی
تمغہ ابوتراب کے شوقِ وصال کا
رخنہ نہ ڈال لفظِ نزول اور ظہور سے
ميلا ہے جمال، علی کے جلال کا
ہے لا محالہ شک اسے خالق کی ذات پر
"جو معتقد نہیں ہے علی کے کمال کا"
روزِ غدیر عرصہِ تکميل دینِ حق
باطل کا حق سے نقطہ ہے یہ انفصال کا
سید علی کی شکل ميں صد شکرِ کرگار
پایا ثمر ولایتِ حق کے نہال کا
سلام!
از فضای وبلاگ خیلی دور شدم !
بیشتر تایمم با گوشی ميره!
پای اینستاگرام
یه حس رخوت و بدی دارم از خودم،هیچ کار مفیدی درواقع انجام نميدم!
کلاس آلمانی ميرم
یا یه معلم به شدت سختگیر،از همونا ک درس نخونی ميشوره و پهنت ميکنه روی بند!
اوایلش استرسش رو داشتم،سخت بود،خیلی سخت
ولی خب وقتی تایم بزاری براش و یکم بخونی زبان جالبی ميشه!
______
سرظهر با بابام دعوام شد و حرفای زشتی زدم
کاش ميشد توی عصبانیت یکم حواس ادم به دهنش باشه
عميقا پشیمو
انقدر که ریاضیات گسسته بد ، ضعیف ، ناقص و شه تدریس شد این ترم که دارم فکر ميکنم اینو که با تقلب پاس کردم حتما یه برنامه شخصی منسجم برای خوندنش از روی یه منبع درست حسابی بریزم. حالا یا موازی با ترم آینده یا توی تابستون. سرچ کردم دیدم چندتا تدریس خوب هم توی فرادرس داره؛ ولی من احتمالا باید از کتاب ریاضیات گسسته دبیرستان رشته ریاضی شروع کنم و شاید حتی تستای کنکورش رو هم بزنم و بعد برم سراغ منابع و تدریس های دانشگاهی.
توی گروه کلاس کمي غر زدم و ن
مرد هدیهای که چند لحظه پیش از خانمي گرفته بود را محکم به سینهاش چسبانیده بود و طول خیابان را طی ميکرد. به فکرش افتاد، این یادگاری را برای هميشه نگهداری کند. ولی از حواس پرتی و شگی خودش ميترسید. توی مسیر همهش به این فکر ميکرد که چگونه از این هدیه ارزشمند مراقبت کند. فکری به ذهنش رسید. وارد خانه که شد هدیه را جلوی سینهاش گرفت و گفت: تقدیم به همسر عزیزم!همسرش تا آخر عمر، آن هدیه را مثل تکهای از بدن خودش مواظبت مي
خوبیش اینه کسی نميفهمه دارم چقدر سهلانگارانه و باری به هر جهت زندگی ميکنم. حرمت چیزها رو نگه نميدارم. کوچکها رو نادیده ميگیرم و بزرگها رو تقلیل و تخفیف ميدم. به چیزی که ميبینم اعتنا نميکنم؛ چه برسه که بخوام برای خودم چیزی بسازم که نميبینم. ميذارم "اتفاق" بیفته و بعد ميگم کاریش نميشه کرد. به داشتن چندتا زندگی توی ذهنم عادت کردم و دیگه خودمو تحت فشار نميذارم که یه جایی به هم نزدیکشون کنم؛ حتی یادم رفته چطور تحمل ميکر
هیچ معجزه ای نمي توانست زمان را برایم به یادگار از گذشته بازگرداند ، گذر زمان در سیاهی وجودم همانند باده عشق مي گذشت .
حقیقت من همين بود و بس ! باور نمي کردم و پابرجا بر آنچه در خیالم بود ایستاده بودم هر چه ک بود ، خیالی بیش برایم نبود و تمام من این است و جملات درست در همين نوشته ها ب پایان مي رسد و تُ اما ب سراغ من بیا و حال مرا در ميان همين کلمات پوچ بیاب .
متن تبریک عید 1402 به عشقم
عید نوروز بر عشق زندگیم مبارک
اميدوارم هیچ وقت لبخند از روی لبهات پاک نشه
اميدوارم زندگیت پر از شادی و موفقیت باشه
*****
دلم ميخواد همه ی لحظات سال آینده رو در کنار تو بگذرونم
عید نوروز مبارک عزیزم
*****
شروع یه سال جدید با تو و در کنار تو برای من نعمت بزرگیه
نوروز 1402 مبارک عشقم
*****
امسال نوروز با تو برایم رنگ و بوی دیگری دارد
عید نوروز مبارک عشق من
*****
خیلی عاشقتم
من آرامش رو فقط توی بغل تو پیدا مي کنم
فقط با شنیدن اسم تو ضرب
نشستم کنار بخاری گرم و نرم کانون، روی صندلی نارنجی های مهربون، روبه روی یه عالمه کتاب و کلمه جادویی. پس از دو سال اینجا نشستم. کیک دوقلوم رو ميخورم و به باریکه های نور روی ميز خیره شدم. ذوق کتاب هایی که امانت گرفتم رو دارم و قراره اینجا آنی شرلی بخونم. صدای پچ پچ مربی های کانون مياد و پرنده های کاغذی روبه روم توی هوا پرواز ميکنن. دیروز خیابون های شهر رو توی هوا بارونی زیر پا گذاشتم. ماگ خریدم و کلی عکس از شهر و گلیم فروشی ها و مرد های خسته گلیم فر
سلام به همگی
من یک نفر عاشق سخنرانی هستم که در زمينه مهارتهای کلامي و ارتباطی به شدت مطالعه و تمرین دارم. چهار ساله که دائم رو خودم کار ميکنم و خودمم باورم نميشه که چه نتایج شگفت انگیزی برام داشته.
تو این وبلاگ قصد دارم اطلاعاتم رو با شما به اشتراک بذارم و اميدوارم براتون مفید باشه.سخنران حرفهای شو
من چرا اینجا با شما راز دل ميکنم؟ چرا موسیقیهای محبوبم، بریدههایم از کتابها و شعرهای عاشقانه و هر چیز زيبايي را که ميبینم و به ریههای لذت ميکشم اینجا ميفرستم؟
من معلم ادبیات هستم. معلم ادبیاتی که دلش ميخواست درست مثل جان کیتینگ در انجمن شاعران مرده» جلسهٔ اول کتاب درسی را در سطل آشغال بیندازد. معلم ادبیاتی که چنین جسارت و شهامتی ندارد و مجبور است در حصار چرتوپرتهای کتاب درسی اسیر باشد. که همهٔ متنهای ایدیولوژیک
ميشه نظرتون و راجب قالب و ادرس وبم بدونم؟"-"(به قول ایمي هر کی نگه محصه)
پ.ن:راستی اگه انقدری تغییر کرده که نميشناسین ناتسوکو ام یا همون ثناپاتر قدیم(واییی از لقب قدیميم متنفرم به شکل منفوری خز بوده ولی چاره ای ندارم اکثریت با همون اسم ميشناسن)
پ.ن2:رفتم تیزهوشان ثبت نام کردم:")من عر نميزنم نههه باشه ولی خیلی ذوق دارم
پ.ن 3:حالا که بحثش شد بیاین بگین کلاس چندمين و چه رشته ای ميخواین برین گلای تو خونه
کلاس کامپیوتر داشتم الان. نرفتم دلیل خاصی هم نداشت فقط حوصله ی دیدن آدمها رو نداشتمیه روزایی اینطوری ميشم معمولا روزایی که یه اتفاقی ميفته که تنهاییمو به رخم ميکشه دلم نميخواد تنها باشم ولی دلمم نميخواد پیش آدمایی باشم که هیچی از من نميفهمنیه حال سردرگميه. معمولا ميزنم بیرون اینقد راه ميرم و فکر ميکنم و گریه ميکنم تا خسته شم بعد ميشینم تو پارک رفت و آمد آدما رو نگاه ميکنم بعد دوباره راه ميرم یه چیزی واسه خودم ميگیرم که حال خوب
مادر هميشه مي گفت:"عشق فرق دارد،زیباست،اما ماندگار نیست." هميشه حرف هایش را نادیده مي گرفتم،با خود مي گفتم:"عشق کجا بود،همه اش عادت است." اما نبود.
یک روز صبح از خواب برخواستم و در قلبم دلشوره ی عظیمي را حس کردم،به مادر گفتم اسپند دود کند،چهار شبانه روز مادر اسپند دود مي کرد اما از آشوب دلم چیزی کاسته نميشد. روز پنجم تب کردم،مادر تمام تشت های آب سرد جهان را زیر پایم مي گذاشت اما فایده ای نداشت که نداشت.
در نیمه ی شب پنجم از شدت تب از خواب پریدم،ص
انا لله و انا الیه راجعون
خبر در گذشت عالم جلیل القدر حضرت ایت الله آشیخ جلال الدین گنبدی همدانی. باعث تاثر و تاسف گردید. ایت الله گنبدی یکی از علمای بزرگ عالم تشییع ، از شاگردان حضرت امام خمينی ره و ایت الله طباطبایی رحمت الله علیه ، و از برجستگان حوزه در طول عمر شریف و با برکت خویش مشعلی هدایتگر و راهنمایی صدیق ، که علم و عمل را در هم اميخته بود برای شاگردان و اهالی محترم شهرستان ملایر و روستای گنبد الگوی اخلاق و ساده زیستی به حساب مي امد. د
یک شنبه که کلاس نظریههای انقلاب و انقلاب اسلامي رو همکلاسیهام کنسل کردند از فرصت استفاده کردم و به استادم پیام دادم که باهاشون در مورد تحقیق اختیاری درس صحبت کنم. بهم گفتند که زنگ بزن و زنگ زدنم.
خیلی حرفای مهمي بهم گفتند. گفتند تخصصی کار کن. حوزه تخصصیت رو پیدا کن و طبق اون جلو برو که خرد خرد پایاننامهت رو جلو ببری و .
خیلی هم بهم اميدواری دادند و گفتند چقدر ناباورانه امتحان درس قبلیای که باهاشون داشتم رو بهتر از بقیه دادم. (۲۰ گرفت
سلام.
من بیشتر زندگیام رو درگیر خودم بودم راستش. این یکی از دلایلیه که از خودم بدم مياد و تراپیست سعی داشت توی این چند جلسه، رد پای خودم رو توی تصميمهام پررنگ کنه.
به هرحال، امشب داشتیم با ساجده حرف ميزدیم و من یکهو بهش گفتم ميدونی، اگه برگردم عقب، کمتر درس ميخونم و بیشتر با تو» حرف ميزنم. اصلا وسط یک بحث درسی بودیم، ولی من یکهو احساس کردم برای اولین بار با تمام وجودم دلم برای تو و فقط تو تنگ شد. نه برای این که من» توی بغلت باشم، نه ب
اینقدر دوستت دارم اینقدر عاشقتم که وقتی به گذشته فکر ميکنم حسرت ميخورم بچه بودم تو رو نداشتم که همبازیم باشی که باهات خاله بازی کنم یا تو کوچه بدو بدو کنم یا اینکه با دستآی کوچولوی مردونه ات دستآی کوچولومو بگیری و احساس کنم من از همه دختربچه ها شیرین زبون تر و مهربون تر و قشنگ ترم که تو هوامو داری نوجوون بودم تو رو نداشتم که وقتی ببینمت خجالت بکشمو سرمو پایین بندازم هنرستان بودم تو رو نداشتم که فکرم درگیرت بشه و تو کارگاه سیم کشی بر
خودِ عزیزم دوستت دارم
تو رفیق ترینی برای من، تو سالها برای چیزی که الان هستم کوشیدی،زمين خوردی،باختی ،اشتباه کردی، یاد گرفتی ،تجربه کردی ،بزرگ شدی ،با بقیه مهربان بودی ،دوستشان داشتی، عاشق این بودی که کمکشان کنی بدون اینکه توقعی داشته باشی و کارما این را در مسیر زندگی به تو برگرداند.
خودِ عزیزم!
يقين دارم موفقیت سهم توست ،به خاطر تمام زحمت هایت ،اشتیاقت، پای کار بودن و خیر خواهی و دیگر خواهی ات.
خودِ عزیزم
ببخش اگر تو را رنجاندم،اگر به ت
ميتونم رسما بگم زندگیم بهم ریخته و هیچ مدیریتی روی این زندگی این روزهام ندارم!
40 روز ميگذره از ایکه باید 6 صبح بیدار شم و 7 صبح سر کار باشم ولی هنوز خسته ام و له!
روزهای فردم تا 2:30 سرکارم و از 4:15 با شاگردام کلاس دارم و 7:45 کلاس های شافلم شروع ميشه و به این شکل دقیقا له ولورده ميشم
تقریبا هر شب ساعت 9:30 باید منتظر یک شخص جدید تو زندگیم باشم ک داریم دوره ی آشنایی رو ميگذرونیم و خداروشکر ميکنم که خیلی وقتا نیست و یا اگرم باشه اینقدر محدود که زود ميره!
ا
علاقمند شدم به عنوان های این مدلی حقیقت الان که دارم تایپ ميکنم چشمام بخاطر کم خوابی ميسوزه و سرکار هستم،دیشب کلی کابوس دیدم و ارامش نداشتم و به سختی شبم صبح شد.
روزای بدی رو گذروندم و اذیت شدم.
از لحاظ جسمي و روحی ضعیفم و قرصامو قطع کردم.
دکتر بعد از کلی ازمایش لعنتی برام راکوتان نوشت اميدوارم کبدم نابود نشه.
خسته تر از اونیم که بخوام شمرده و تميز تایپ کنم واشنا به تو اميد دارم و دوستت دارم.
صحنه اول:
همان طور که پاهایم راهشان را به سمت خیابان نظر کج ميکردند، خیلی جدی و محکم برای خودم توضیح دادم که:
"این فقط یک پیادهروی معمولی و تماشای ویترین مغازهها است و قرار نیست خرید کنیم."
بعد به خودم گفتم:
"چشم!
و یواشکی در ذهنم کفشها و شلوارها و مانتوها و روسریها و حتی لباسهای خانگیام را مرور کردم و تصدیق کردم که واقعا به چیزی نیاز ندارم.
به موجودی کارتم هم فکر کردم و بیشتر از قبل قانع شدم.
صحنه دوم:
داخل اتاق پرو، خودم را با مان
درباره این سایت